شبانه
بی آرزو چه می کنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهویِ پرنده گانِ کوچ
دیرگاه ها می گذرد.
اشک بی بهانه ام آیا
تلخه یِ این تالاب نیست؟
□
از این گونه
بی اشک
به چه می گریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه بَرَت سَر نهم
سنگ باري آشناست
سنگ باري آشناست غم.
22 خرداد 1373
احمد شاملو